سوری کیست؟ سوری گلی است که در جهنم روییده!

سوری دختر سادهِ عاشقی است که راه دیار گم کرده در راه عشق...

همان دخترکی که وفای روزگار ندید و جفایش را کشید!

شاید داستان ها و نقل های عاشقانه زیادی شنیده باشید در مورد عاشق و معشوق های افسانه ای و یا حتی حقیقی، اما وجه اشتراک اکثرا آنها این است که همه این نقل ها برمی گردد به سال ها قبل و حتی قرن ها پیش!

امروزه ما در دوره ای زندگی می کنیم که دیگر چندان اثری از این عشق های اساطیری نیست! ولی گاهی میان شلوغی ها و پوچی های این دوره و عشق های پوشالی آن تلنگرهایی هست که ما را، شده حتی لحظه ای به خودمان می آورد! مثل همین قصه سوری خالا... (در زبان ترکی به خاله "خالا" می گویند)

قصه از آنجا شروع می شود در اوایل دهه پنجاه شمسی، پسری به نام ایوب که اهل شهر اردبیل بوده، با فراغت از تحصیل به عنوان سپاهِ دانش یا همان سربازِ معلم به یکی از روستاهای منطقه الموت قزوین اعزام می شود.

ایوب که آن زمان شور و حال جوانی را می گذراند، یک روز با دیدن دخترکی زیبا و پاک سرشت به نام سوری، یک  دل نه! صد دل شیفته سوری قصه ما می شود. ایوب پس مدتی بالاخره دل سوری را به دست می آورد و طی مدت حضورش در آنجا با هم درگیر یک رابطه عاشقانه و عاطفی عمیق می شوند. روزها به همین صورت پی هم می گذرد و سوری هر روز عاشق تر از قبل...

کم کم دوره خدمت ایوب به سر می رسد و او روز آخر بدون اطلاعِ سوری، بار و بندیل جمع می کند و غافل از آنکه  هنوز دل دخترک ساده روستایی پیش اوست، به زادگاهش اردبیل باز می گردد!

سوری حیران و درمانده مدت ها به امید بازگشت ایوب منتظر او می ماند. کار سوری شده بود گرفتن سراغ ایوب از هرکس و هر مسافری که عازم اردبیل بود یا از اردبیل باز می گشت، ولی هربار بیشتر ناامید می شد...

پنج سال صبر دیگر طاقتش را طاق کرده بود؛ تا این که سوری قصد ترک دیار و کاشانه می کند و روزی به دور از چشم خانواده، میان مسافرانی که عازم شهر بوده اند پنهان شده و خود را به جاده اصلی می رساند و بعد از مدتی سوار اتوبوس راهی اردبیل می شود، شاید که بتواند اثری از دل باخته اش بیابد و تسکین دل بی قرارش باشد.

او بالاخره به دیار معشوق و در پی او می رسد، اما چه چیز را باید پیدا می کرد؟ او فقط یک اسم می دانست! دخترک روستایی کوچه به کوچه و خانه به خانه پی معشوق می گردد و پس از مشقت های فراوان موفق می شود آدرس خانه ای از ایوب بیابد؛ در می زند و با اشتیاق منتظر است در را باز کنند تا او بعد از این همه سختی به مراد دلش برسد... ولی چیزی که می بیند باور نمی کند! توی دلش می گوید ای کاش در نمی زدم، ای کاش پی عشق خود آواره نمی شدم، اصلا ای کاش...

کسی که در را باز می کند کسی نیست جز همسر ایوب... زنی با بچه ای در آغوش و ایوبی که حتی زحمت به جلوی در آمدن را به خودش نداد! حالا دیگر ملول و آواره شده بود، زخم خورده بود از کسی که روزگاران گذشته مرهم زخم هایش بود. حتی اگر دل می کند از این شهر غریب رویش را نداشت که برگردد به دیار و خانه خود! حالا چیز دیگری او را در این غربت نگه داشته بود... کسی نمی داند چرا؟ ولی سوری دخترکِ ساده روستایی مردانه ایستاد پای عشق اش و زلیخای زمان خود شد.

او سال ها بی کس و تنها و حتی بی پول و بی سرپناه در غربت زندگی کرد که نشان دهد هنوز عشق واقعی وجود دارد؛ در زمانی که عشق تنها ملعبه ای شده است در دست هر کس و ناکس... سوری هنوز هم زنده است و در شهر اردبیل زندگی می کند، او پس از مدت ها به کمک خیرین و مردم صاحب خانه ای شده است و با یاری مردم امورات خود را می گذراند.

پس از سال ها استاد عاصم اردبیلی سرگذشت سوری را با شعری زیبا به همه عرضه کرد، حالا سوری نماد عشق و بی وفایی فلک شده است و شعرِ سرگذشت او زمزمه لب های مردم عاشق است.

.

.

فلکین قانلین الیندن بیر آتلمیش یئره اندی

دست خونین فلک بخت برگشته ی دیگری را به دنیا آورد

بیر فلاکت آنانین جان شیره سیندن سوتون امدی

 و از شیره جان مادری فلاکت زده چشید

بوللی نیسگیل شله سین چینینه آلدی

تیره بختی خود را به دوش کشید

تای توشوندن دالی قالدی ساری گل مثلی سارالدی

 از همزادان خود عقب ماند و مانند گل زردی پژمرده گشت

گونو تک باغری قارالدی

 دلش نیز بسان زندگی اش  تیره و مکدر شد

درد الیندن زارا گلدی گونو گوندن قارا گلدی

 بی ملایمتی روزگار آزرده خاطر کرد و روز به روز سیه بخت تر گشت

خان چوبانسیز سئله تاپشیرسین اوزون یوردوموزا بیر سارا گلدی

 سارایی دیگر پای به عرصه گذاشت تا در جدایی از معشوقه خود (خان چوپان) خود را به سیل رودخانه سپرد

بیر وفاسیز یار الیندن یارا گلمز سانا گلدی

از دست یار بی وفای نادوست فرتوت شد

بیر یازیق قیز جان الیندن جانا گلمز جانا گلدی

 دختر بیچاره ای از بی وفایی جانانه اش سخت به ستوه آمد

کئچه جکده الموت دامنه سیندن بورایا درمانا گلدی

درگذشته از دامنه های الموت برای درمان عشق خود به این منطقه قدم گذاشت

بیر آدامسیز سوری آدلی،الی باغلی،دیلی باغلی!

بی کس؛ بی یاور، بی همزبانی به نام سوری

سوری کیمدور؟ سوری بیر گولدی جهنمده بیتیبدور

سوری کیست؟ او گلی ست در جهنم روئیده است

 سوری بیر دامجیدو  گوزدن آخاراغ اوزده ایتیبدور

 قطره اشکی است که از چشمان سرازیر شده و بر گونه ها نشسته

سوری یول یولچیسیدور اَیریده یوخ دوزده ایتیبدور

 مسافر راه راستی است، بخاطر درستی اش گم گشته است

سوری بیر مرثیه دور اوخشایاراق سوزده ایتیبدور

مرثیه ای است که کلامش گم گشته

او کونول لرده کی ایتمیشدی ازلدن اودو گوزدنده ایتیبدور

 او که از اول از دل ها رفته بود از دیده ها نیز افتاده است

 سوری بیر گوزلری باغلی،اوزو داغلی،سوزو داغلی،اولوبهاردان هارا باغلی!

 سوری؛ این دختر چشم و گوش بسته، سیلی خورده، محنت کشیده از کجا به کجا دلبسته است

بوشلاییب دوغما دیارین اموب البته یاریندان ال اوزوب هر نه واریندان

زادگاه خود را رها کرده، و به دنبال دلدار خود، دست از همه چیز برداشته است

قورخماییب شهریمیزین قیشدا آمانسیز بورانیندان نه قاریندان

از سرمای سوزان و برف و یخبندان شهر ما هراسی به خود راه نداده

گزیر آواره تاپا یاندیریجی دردینه چاره تاپا بیلمیر

او در به در دنبال چاره درد جانسوز خود می گردد که هرگز نمی تواند راه به جایی ببرد

چوخ سویر عشقی باشیندان آتا،آما آتا بیلمیر

 عشق را می خواهد رها کند اما نمی تواند

اُوا باخ اُوچی دالینجا قاچیر آما چاتا بیلمیر

 شکار در پی صیاد می دود اما نمی رسد

ایش دونوب لیلی دوشوب چوللره مجنون سراغیندا

 روزگاره برگشته؛ لیلی در پی مجنون آواره گشته

شیرین الده تئشه،داغ پارچالییر فرهاد اوتورموش اوتاغیندا

شیرین تیشه بر دست گرفته و کوه می کند اما فرهاد نشسته بر دنج خانه

تشنه لب قو نئجه گور جان وری دریا قیراغیندا

 قوی تشنه لب چگونه بر لب دریا از تشنگی جان می سپارد

گوزده حسرت یئرینی خوشلایوب ابهام دوداغیندا

 آرزو و حسرت رسیدن را در لبان و ابهام با خوشی گمانه می زند

وارلیغین سون اثری آز قالیر ایتسین یاناغیندا

 می رود تا آخرین آثار هستی نیز از رخسارش زائل گردد

سانکی بیر کوزدی بورونموش کوله وارلیق اوجاغیندا

در کوره مانده است چون آتشی که خاکستر رویش را پوشانده باشد

کوزریر پیلته کیمین یاغ توکه نیب دور چراغیندا

چون فیتیله چراغی بی روغن به کم سویی می گراید

بوی آتیر رنج باغیندا قوجالیر گنج چاغیندا

با رنج روزگار بزرگ می شود و درجوانی شکسته می گردد

بیر آدامسیز سوری آدلی،الی باغلی دیلی باغلی

 فردی بی رسم و نشان و دست و دل بسته ای به نام سوری

سوری جان اومما فلکدن،فلکین یوخدی وفاسی

 سوری جان، دل به دنیا نبند، دنیا وفا ندارد

نقدر یوخدی وفاسی او قدر چوخدی جفاسی

 هر چه وفا ندارد جفایش بیشتر است

کهنه رقاصه کیمی هر کسه بیر جوردی اداسی

 چون رقاصان قهار بر هر کسی به گونه ای می رقصد

او ایاقدان دوشه نی ایستیر،ایاقدان سالان اولسون

 از پا افتادگان را می خواهد از پا درآورد

او تالانمیشلاری ایستیر گونی گوندن تالان اولسون

 تاراج شده گان را روز به روز تاراج شده تر می خواهد

او آتیلمیشلاری ایستیر هامودان چوخ آتان اولسون

 رهاشدگان را می خواهد بیشتر از همه رها کند

او ساتیلمیشلاری ایستیر قول ائدر کن ساتان اولسون

 بردگان را می خواهد بیشتر بر بردگی بگمارد

نئله مک قورقو بوجوردور فلکین نظمی ازلدن اولوب اضدادینه باغلی

 چکار میشود کرد که نظم طبیعت بر اضدادش بسته است

قاراسیز آغلار اولانماز دره سیز داغلار اولانماز اولوسیز ساغلار اولانماز

 سفید بدون سیاه، کوه بدون دره و زنده ی بدون مرده ارزشی ندارند

گره ک هر بیر گوزله بیر دانا چیرکینده یارالسین

 باید در کنار هرپری زیبا رویی، مجسمه زشتی ای نیز خلق شود

بیری انسین یره گویدن بیری عرشه اوجالانسین

یکی بر خاک مذلت بغلتد تا دیگری به اوج افلاک برسد

بیری چالسین ال ایاق غم دنیزینده،بیری ساحلده سئوینجیله دایانسین

 یکی در گرداب بلا غرق شده  دست و پا می زند و دیگری در ساحل آرامش دراز کشیده وبه التذاذ مشغول شود

بیری ذلت پالازین باشه چکیب یاتسادا آنجاق،بیرینین بختی اویانسین

 یکی پتوی ذلت زندگی را برای آرامش و خواب بر روی خود کشیده و دیگری بختش بیدار

بیری قویلانسادا نعمتلره یئرسز،بیری ده قانه بویانسین

 یکی بهره مند از هر نعمتی و دیگری در خون غلتیده

آی آدامسیز سوری آدلی،ساچلاریندان دارا باغلی!

 سوری بی کس، که از زلفانت بر دار آویخته شده

نئله مک ائیش بئله گلمیش؛چور گلنده گوله گلمیش

 کار روزگار اینگونه است هربلایی که برسد بر دامن گل می نشیند

فلکین ایری کمانینده اولان اوخ آتیلاندا دوزه دگمیش

 آسمان خشم آلود چون تیر خود را بر کشد بر سینه غم می زند

دلسیزین باغرینی دَلمیش؛ایری قالمیش دوزو ایمیش

همه چیز را واژگون می کند

اونو خوشلار بو فلک:ائل ساراسین سئللر آپارسین

 خوشحالی روزگار این است که سارای قبیله را به دست سیل دهد

بولبول حسرت چکه رک گول ثمرین یئللر آپارسین

بلبل در حسرت  که ثمره گل ها بر باد رفته

قیسی چوللر ده قویوب لیلینی محمیلر آپارسین

قیس را در بیابان گذارده و لیلی را خواهان برد

خسروئی شیرینیله ال اله وئرسین،فرهادین قامتین اگسین 

دست شیرین و خسرو در هم و  قامت فرهاد بر هم شکسته

باخاراق چرخ زامان نشئیه گلسین کئفه دولسون،سوری لار سولسادا سولسون

 و در اندیشه آن که چرخ زمان برگردد اما دنیا خرسند اگر چه سوری ها پژمرده شوند

بیری باش یولسادا یولسون

 کسی از شدت بدبختی خاک بر سرش کند

داش آتان کول باشی قویموش  داشینی اوزگیه آتماز

سنگی که از فلاخن فلک برخیزد بر سینه فلک زدگان می نشیند

سن یئتیشسن هدفه اوندا فلک مقصده چاتماز،داها افسانه یاراتماز

 چون به هدف رسی دنیا به مقصود خود نمی رسد و افسانه های نمی آفریند

سوری ای باشی بلالی زامانین قانلی غزالی

  سوری ای مصیبت غزال خونین زندگی

سوری بیر گوشدی خزان آیری سالیبدور یوواسیندان

 سوری گنجشکی است از آشیانه خود جدا مانده

ال اوزوبدور آتاسیندان

 از پدر خود جدا گشته

جوجه دیر حیف اولا سود گورمییب اصلا آناسیندان

حیف گنجشکی است که سودی از مادرش ندیده

او زلیخا کیمی یوسیف ائیین آلمیر لیباسیندان

زلیخایی ست که بوی پیراهن یوسف را در سر دارد

بونا قانع دی تنفس ائده بیر یار هاواسیندان

بر آن قانع است که از هوای وصال یار تنفس کند

درد وئرن درده سالوب آمما خبر یوخ داواسیندان

 درد فلک کشیده اما خبری از درمانش نیست

آغلایوب سیتقایاراق بهره آپارمیر دوعاسینان

 چون آبشار اشک می ریزد اما بهره ای از دعای خود نمی برد

او بیر آئینه دی رسام چکوب اوستونه زنگار اوندا،یوخ قدرت گفتار

 آئینه ای است که گرد و غبار رویش را پوشانده و قدرت گفتار و نمایان کردن ندارد

اوزی چیرکین دیلی بیمار،گنج وقتینده دل آزار

سوری کسی است که گرد روزگار بر رویش نشسته و درجوانی افسرده خاطر گشته است

گوره سن کیم دی خطا کار،گوره سن کیم دی خطا کار؟

گناه کار کیست؟ خطاکار کیست؟

"عاصم اردبیلی"